هدیه خدا به مامان و بابا

علی نگو بلا بگو

سلام پسرم دلبند من امروز می خواهم از هنر هایت بنویسم مثل همیشه از وجود ناز و بهشتی ات که مرا غرق در عشق مادری کرده فرشته ی کوچک و نازنین من تو با آمدنت زندگی را برای من شاد و پر انرژی کردی هر روز به این فکر می کنم که برایت مادری متفاوت از روز قبل باشم و این مرا سرشار از لذت می کند هر روز به شیطنتت افزوده می شود چون همبازی نداری خیلی به آقابزرگ گیر می دهی در واقع می خواهی که با او بازی کنی ولی او بسیار پیر است و ناتوان و نمی تواند با تو بازی کند و داءم فریاد می زند:"بیا بگیرش" ... کفش بابا را پوشیدی کیف مرا دور گردنت گذاشتی و گفتی :"سیب ممنی بخرم ...
6 آذر 1393

علیرضا دندان هایش را مسواک می زند

سلام پسرم دیشب تا دیر وقت بیدار بودی خواستم تو را برای خواب آماده کنم چون اتاق خیلی گرم بود لباس هایت را در آوردم و تو هم خیلی خوشت آمده بود فورا از جایت پریدی و گفتی مامان دارم ورزش می کنم ممmamaکن یعنی نگاه کن امروز برای اولین بار خودت  بعد از توالت شورتت را پوشیدی هر روز صبح که از خواب بیدار می شوی دندان هایت را مسواک می زنی  و می گویی مامان بوخون و من هم شعری را که از خودم در آورده بودم را برایت می خوانم هر روز صبح که از خواب بیدار می شم دندونامو مسواک می زنم تا تمیز و پاکیزه بشه وای نگاه کن چه دندونایی دارم من ...
26 آبان 1393

علیرضا و خانم حنا

سلام پسرم غذا دادن به خانم حنا کار صبح هر روز ماست و تو همیشه در انجام آن داوطلب می شوی اول در لانه اش را باز می کنی بعد با مرغک بیچاره صحبت می کنی می گی سلام ولی نمی دانی که چه قدر دلش از گرسنگی ضعف رفته و نیازی به سلام تو ندارد چون برای بیرون پریدن از لانه و دانه بر چیدن بی تاب است بعد از سلام و احوالپرسی ظرف غذایش بیرون می آوری تا در آن غذا بریزی  جالب تر اینجاست که بد از اتمام کار وقتی در لانه بسته شد اگر متوجه نباشم ظرف غذایش را پر از خاک می کنی وااااااااااای نگاه کن امروز هم داشت تکرار می شد  این هم احساس خرسندی از کاری که می کنی نگاه کن آن لنگه د...
26 آبان 1393

تماشای فیلم

سلام پسرم دیشب سریال روزی روزگاری را با هم نگاه می کردیم  من داشتم کلاه تو را می بافتم تو زل زده بودی به تلویزیون و انار می خوردی که عثمان در آب دریا  افتاده بود و تو مهیج گفتی :"مامان عثمان افتاد تو آب"  شنیدن این جمله برای من خیلی جالب بود معلوم بود که حسابی حواست به فیلم بوده عزیزم در حال حاضر کتاب یا فیلمی که می بینی ساکت و آرام نیستی دوست داری خودت از داستان یا فیلم تعریف کنی امروز صبح که داشتیم صبحانه می خوردیم خواستم ببینم چیزی از دیشب به یادت مانده ازتو پرسیدم علیرضا دیشب عثمان کجا افتاده بود گفتی :" افتاد تو آب " عزیزم تو مرا پر از لذت زنده ...
25 آبان 1393

لالایی شب

سلام پسرم  یک هفته ای می شود که بعد از ظهر ها ساعت 3 می خوابی و ساعت 5 یا 6 بیدار می شوی از طرفی شب تا ساعت 12 بیدار می مانی و من هم باید تا آخرین لحظات با تو بازی کنم مثلا امشب خمیر بازی می کردی خمیر ها را به صورت دایره های کوچک در آوردی مثلا نخود و لوبیا هستند کمی هم پوست پسته و بصورت پانتومیم نمک و فلفل و زردچوبه به آن اضافه کردی می گفتی که آش می پزی عروسکت را هم در کنارت نشاندی و به آن آش می دادی " پت آش بوخوله " طولی نکشید  که از پختن و خوردن آش دست کشیدی و رفتی سراغ عروسکت ببری مثل اسب سوار بر آن شدی به زوایای مختلف اتاق می...
24 آبان 1393

پسر باهوش مامان

سلام پسرم امروز برای اولین بار تو را برای دقایقی تنها گذاشتم تا به حمام بروم پرسیدم که می خواهم بروم حمام تو نمی خواهی بیایی؟ حتم داشتم اگر جز حمام جای دیگری بود به همراه من راه می افتادی و می آمدی ولی خودت را با سی دی کارتون حسنی سرگرم کردی تا من برگشتم پسرم دارد بزرگ می شود و مستقل صبح که صبحانه می خوردیم مثل همیشه کتاب هایت را آوردی کاش می توانستم برای مطالعه زمان مناسبی را برایت تعیین کنم ولی تو در همه حال غرق در کتابهایت هستی بعد از صبحانه وقتی که من در حال شستن ظروف هستم تو گربه می شوی و میو میو می کنی از آنجایی که من همیشه برایت شعر می خوانم می گویی: " مامانی...
23 آبان 1393

علیرضا و وسایل آرایشی

سلام پسرم وقتی برای عزاداری امام حسین به مسجد می رفتیم هیچکس فکر نمی کرد که تو پسر باشی چون موهایت بلند شده و ترکیبات دخترانه هم داری جالب تر این بوده که همه ی دختر بچه ها رغبت داشتند با تو بازی کنند یکی به من گفت مثل اینکه پسرت دوست دارد با دختر ها بازی کند من گفتم نه دختر ها فکر می کنند که پسرم دختر است به او نزدیک می شوند پسرمن هم که از بازی کردن بدش نمی آید یکی از بچه ها بعد از اتمام بازی اسمت را از من پرسید اسمت را که گفتم با تعجب گفت مگه دختر نیست؟؟؟امشب باز هم به سراغ وسایل آرایشی رفتی ابتدا ناخن هایت را لاک زدی خیلی جالب بود لاک فقط به ...
21 آبان 1393

دردانه ی مامان

سلام پسرم الان که تو در خواب ناز هستی فرصت را غنیمت دانستم تا کمی از تو برای تو بنویسم عشق من از وقتی که به روستا آمدیم به مراتب با بزرگتر شدنت چون با کسی ارتباط نداریم و از بستگان دوریم تو بیشتر و بیشتر به توجه من نیاز داری و من هم در کنار مسولیت های دیگری که دارم به خصوص نگهداری آقابزرگ سعی می کنم چیزی را از تو دریغ نکنم خدارا شکر تو پسر حرف گوش کنی هستی و در بسیاری از امور مثل یک دختر بالغ به من کمک می کنی کتابخانه ی روستا   هوا سرد است و من هم سعی می کنم کارهایم را وقتی که تو در خواب هستی به انجام رسانم از دست تو نمی توانم هیچ کاری بکنم چون می خواهی آن...
21 آبان 1393

دندانپزشک

سلام پسرم ... امروز هم مثل روزهای دیگه روزی پر از انرژی و شیطنت باری داشتی الان که خوابیدی خواستم باهات کمی حرف بزنم آخه تا وقتی  بیداری فقط طلب بازی می کنی به خدا گاهی اوقات کم میارم از صبح که بیدار می شی تا آخرشب ... گاهی اوقات دوست دارم تو این سن بمونی در عین خردسالیت کارهایی می کنی که منو شگفت زده می کنی تو این دوران من خودمو فراموش کردم تمام جسم و روحم معطوف به تو شده . دارم فکر می کنم مادر بودن چقدر سخته ... دلم برای بچه هایی که دارن بی توجه والدین بدون آغوش ، بدون لبخند در واقع مثل نباتات رشد می کنن می سوزه چند ماهی میشه واسه سکونت اومدیم روستا خدارو شکر کتابخونه کنار خونمونه ولی متاسفانه کتابهایی که منا...
18 آبان 1393