علیرضا و خانم حنا
سلام پسرم
غذا دادن به خانم حنا کار صبح هر روز ماست و تو همیشه در انجام آن داوطلب می شوی
اول در لانه اش را باز می کنی بعد با مرغک بیچاره صحبت می کنی می گی سلام
ولی نمی دانی که چه قدر دلش از گرسنگی ضعف رفته و نیازی به سلام تو ندارد
چون برای بیرون پریدن از لانه و دانه بر چیدن بی تاب است
بعد از سلام و احوالپرسی ظرف غذایش بیرون می آوری تا در آن غذا بریزی
جالب تر اینجاست که بد از اتمام کار وقتی در لانه بسته شد اگر متوجه نباشم
ظرف غذایش را پر از خاک می کنی وااااااااااای نگاه کن امروز هم داشت تکرار می شد
این هم احساس خرسندی از کاری که می کنی
نگاه کن آن لنگه دمپایی زرد رنگ را گم کردی ولی چون خیلی دوستش داشتی
با لنگه ی دمپایی دیگر به پا می کنی
از فرط دوست داشتن زیاد همیشه در حال پرپر کردن این گل هستی
پاییز ، باغ ، علیرضا
بزار برگ ها خود به خود بریزند عزیزم ای بابا ....