هدیه خدا به مامان و بابا

علی نگو بلا بگو

1393/9/6 15:22
نویسنده : مامانی
146 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم

دلبند من امروز می خواهم از هنر هایت بنویسم مثل همیشه

از وجود ناز و بهشتی ات که مرا غرق در عشق مادری کرده

فرشته ی کوچک و نازنین من تو با آمدنت زندگی را برای من

شاد و پر انرژی کردی هر روز به این فکر می کنم که برایت مادری

متفاوت از روز قبل باشم و این مرا سرشار از لذت می کند هر روز به

شیطنتت افزوده می شود چون همبازی نداری خیلی به آقابزرگ گیر

می دهی در واقع می خواهی که با او بازی کنی ولی او بسیار پیر است

و ناتوان و نمی تواند با تو بازی کند و داءم فریاد می زند:"بیا بگیرش"

...

کفش بابا را پوشیدی کیف مرا دور گردنت گذاشتی و گفتی :"سیب ممنی بخرم

من هم شالم را سرت کردم تا سرما نخوری خانم کوچولوی من

الان هم تا دم در رفتی مثلا رفتی خرید و بر گشتی دستت را به طرفم جلو می آوری

که سیب زمینی ها را از دستت بگیرم

اصرار داشتی که شورتت را خودت بپوشی

این هم صحنه هایی که دوست داشتی کوزت باشی

...

این عروسک را خاله زهرا برایت آورده و شعری هم برایت خوانده تو فردای آن روز

آن شعر را بریده بریده می خواندی... خرگوش من چه نازه / گوشاش چقد درازه

هر روز صبح که از خواب بیدار می شوی خرگوشت را می گذاری روی پاهایت

و برایش لالایی می خوانی

هر کدام از مکعب ها را با توجه به رنگشان روی هم سوار می کنی البته این کاررا قبل

از 2 سالگی ات انجام می دادی

البته یک عادت خیلی بدی داری نمی دانم چرا پوست لبانت خشک می شوند تو

داءم دستانت بر لبانت است و در حال کندن پوست آن

 تازه از حمام آمده بودی و خواستی ژست بگیری

این هم یکی دیگه از شاهکار هایت چیدن هوش چین

یک شب قبل از خواب با هم انگری برد بازی کردیم حالا هر شب وقت خواب میری

کامپیوتر را روشن می کنی و می گی :"اگی بد " بازی کنیم

برایت تصویر ابر را می کشم تو برایش باران می کشی

همیشه دوست داری عینک مرا به چشمانت بزنی

عزیز دلم آقای دکتر مامان چقد تو نازیبوسمحبت

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)