هدیه خدا به مامان و بابا

ساعت کار دستی

سلام پسرم  الان که این متن را می نویسم تو در خواب ناز هستی  باورم نمی شود هنوزه که هنوزه وقتی می خوابی دلم  برایت تنگ می شود امروز دمپایی مرا به پا کردی و با ذوق  به طرفم می امدی که یهو خوردی زمین چانه ات به پله خورد  و خونمردگی ایجاد شد لثه ی زیر دو تا از دندان هایت هم خونی  شده بود من خیلی ترسیدم خدارا شکر چیزی نشد فکر کردم شاید دندانهایت شکسته باشند عزیزم من تحمل درد کشیدنت را ندارم مدتی است که همیشه فکر می کنم تورا از دست خواهم داد بی اراده گریه ام می آید تو همه ی وجودم شدی و من با وجود اینکه تو همیشه در کنارم هستی دلتنگت می شوم  ...
13 ارديبهشت 1394

اتوبوس و ماشین پلیس

سلام پسرم این روزها حالت خیلی خوب است و من خیلی خوشحال هستم رشد خیلی خوبی داری هنوز سه سالت پر نشده البته چیزی به تولدت نمانده تعطیلات عید را نتوانستیم به جایی برویم چون پدرت سرکار بود روز سیزده بدر هم جایی نرفتیم ولی در خانه خیلی به ما خوش گذشت بابا کباب درست کرد و کلی عکس گرفتیم فلش کارت وسایل نقلیه را با هم کار می کنیم این روزها همیشه صحبت از ماشین پلیس بوده و اتوبوس من هم برایت این دو ماشین را خریدم تو با ماشین هایت خیلی خوب سرگرم می شوی علاقه ی خیلی زیادی به آنها داری هر زمان هم که سوار ماشینی می شوی اصلا دوست نداری از آن پیاده شوی...
24 فروردين 1394

بابا بزرگ رفته پیش خدا

سلام  پسرم  به یاد ندارم کی واست مطلب نوشتم باید مرا ببخشی اتفاقاتی افتاده که من نتوانستم به سایت بیایم اواخر دی ماه بابابزرگ از پیش ما رفت  اوایل که به تو می گفتیم بابا بزرگ کجاست می گفتی رفته به دستشویی  از آنجایی که سرویس رفتن بابا بزرگ خیلی طول می کشید و تو همیشه  می رفتی در دستشویی را می زدی و او را صدا می کردی بعد از فوتش هم  می گفتی :" بابابزرگ دشوییه برم صدا کنم "بعد ها می گفتی رفته پیش خدا  جای بابا بزرگ خیلی خالیه  روحش شاد  و دلایل دیگر عروسی خاله جان و دایی جان بوده که متاسفانه عکسی از مراسم  ...
24 اسفند 1393

جیگر طلا

سلام پسرم از آنجایی که من عاشق تو هستم و یک عاشق  واقعی در واقع یک شاعر واقعی است برایت به زبا ما زنی شعری سروده ام که برایت می نویسم : جیگر طلاء مه پسر  خیلی بلاء مه پسر خنده کانده انار واری دونه وونه چشم و چراغ منه دیوونه وونه ون اسبه رو چشم سیاه بلارم فرفره مو قد و بالاره بلارم شعر و کتاب قصه ره خوندنه وه سره دله پیدا نوونه ونواری این گت دنیای دله شیرین زبون چه مهربونه این ریکا صد باریکلا دانه وه زود باش بءو ته ماشالا یک شعر دیگر تموم روز مه ریکا مره گونه دم ...
17 دی 1393

اسامی بعضی از کتاب هایی که علیرضا خوانده

سلام پسرم امروز طاها با مادرش به خانه ی ما آمدند از آنجایی که می دانستند تو خیلی کتاب دوست داری دو جلد کتاب برایت هدیه آوردند امروز می خواهم اسامی بعضی از کتاب هایی که خوانده بودی را برایت بنویسم گفتم بعضی چون همه ی آنها را یادداشت نکرده بودم قصه های شیرین جهان .....................................انتشارات قدیانی اژدهای کباب پز و 15 قصه ی دیگر...........................براون واتسون روستای من دوستای من ...................................اسدالله شعبانی موشی موشه فراموشکار..........................................آزاده آشیان ملاقه تنبل................................................
8 دی 1393

عادت های دلبندم

سلام پسرم این روزها حالت خیلی خوب است شاد و خندان و پر انرژی 48 محرم برای حلیم زنی به منزل مادر جون رفتیم از آنجایی که خیلی دوست داشتنی هستی همه را با لبخند شیرینت به خود جذب کردی  با بچه ها بازی کردی حسابی به تو خوش گذشت از اینکه پسر خوبی بودی مثل همیشه حسابی مرا در جمع سرفراز کردی می خواهم از عادتی که داری برایت بگویم که برای من خیلی دلچسب است هر شب وقت خواب باید دو دست کوچکت را در دو طرف گونه هایم بگذاری تا خوابت ببرد و یا گاهی اوقات که خسته می شوی دو دستت را حلقه می کنی دور گردنم در بیرون از خانه در خیابان حتما باید دستت در دست همراه با من راه بروی من از این عشقی که از...
3 دی 1393

علی و اسباب بازی هاش

سلام پسرم تو مثل همیشه شاد و خندان هستی و مایه ی لذت زنده بودن شیرین زبانیهایت مرا دیوانه می کند گفتارت کاملتر شده ودر مورد همه ی اتفاقات روزمره سوال می پرسی و حرفی برای گفتن داری شخصیت های فیلم ها را می شناسی و در مورد صحنه هایی از فیلم که می بینی حرفی برای گفتن داری می پرسی باباش چرا داره گریه می کنه... نگاه کن اونو بوسید... چرا می خندن... ببین کجا رفت ... چی واسش خرید ...و خیلی جملات مربوط به فیلمی که می بینی آخرش نمی فهمم خودم فیلم را  چطور دیدم چند روزه پیش رفته بودیم فروشگاه کلی برات خرید کردیم تو خیلی خوشحال بودی در راه خانه داءم می گفتی بریم بازی کنی این هم ...
27 آذر 1393

علی نگو بلا بگو

سلام پسرم دلبند من امروز می خواهم از هنر هایت بنویسم مثل همیشه از وجود ناز و بهشتی ات که مرا غرق در عشق مادری کرده فرشته ی کوچک و نازنین من تو با آمدنت زندگی را برای من شاد و پر انرژی کردی هر روز به این فکر می کنم که برایت مادری متفاوت از روز قبل باشم و این مرا سرشار از لذت می کند هر روز به شیطنتت افزوده می شود چون همبازی نداری خیلی به آقابزرگ گیر می دهی در واقع می خواهی که با او بازی کنی ولی او بسیار پیر است و ناتوان و نمی تواند با تو بازی کند و داءم فریاد می زند:"بیا بگیرش" ... کفش بابا را پوشیدی کیف مرا دور گردنت گذاشتی و گفتی :"سیب ممنی بخرم ...
6 آذر 1393

علیرضا دندان هایش را مسواک می زند

سلام پسرم دیشب تا دیر وقت بیدار بودی خواستم تو را برای خواب آماده کنم چون اتاق خیلی گرم بود لباس هایت را در آوردم و تو هم خیلی خوشت آمده بود فورا از جایت پریدی و گفتی مامان دارم ورزش می کنم ممmamaکن یعنی نگاه کن امروز برای اولین بار خودت  بعد از توالت شورتت را پوشیدی هر روز صبح که از خواب بیدار می شوی دندان هایت را مسواک می زنی  و می گویی مامان بوخون و من هم شعری را که از خودم در آورده بودم را برایت می خوانم هر روز صبح که از خواب بیدار می شم دندونامو مسواک می زنم تا تمیز و پاکیزه بشه وای نگاه کن چه دندونایی دارم من ...
26 آبان 1393